قــــــــــــوانــیــــــــــــــن
قــــــــــــوانــیــــــــــــــن

قــــــــــــوانــیــــــــــــــن

اداری، استخدامی و ...

حکایت

 خرید و فروش
 

حکایت مدیریتی

 روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به اهالی اعلام کرد به ازای هر میمون ۲۰ روپیه به آنها پول خواهد داد. روستاییان که دیدند اطرافشان پر از میمون است، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمون ها کردند. مرد نیز هزاران میمون به قیمت ۲۰ روپیه از آنها خرید، ولی با کم شدن تعداد میمو نها روستایی ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر، مرد این بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آ نها ۴۰ روپیه پرداخت خواهد کرد. با این شرایط، روستایی ها فعالیت شان را از سر گرفتند. پس از مدتی میمون ها کمتر و کمتر شد، تا بالاخره روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای خود رفتند... . این بار پیشنهاد به ۴۵ روپیه رسید و در نتیجه تعداد میمو نها آنقدر کم شد که به سختی می شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این بار مرد تاجر ادعا کرد که به ازای خرید هر میمون ۶۰ روپیه خواهد داد، ولی چون برای کاری باید به شهر می رفت، کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد. در غیاب تاجر شاگرد به روستاییان گفت: «این همه میمون در قفس وجود دارد! من آ نها را به ۵۰ روپیه به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آنها را به ۶۰ روپیه به او بفروشید... » روستایی ها که وسوسه شده بودند، پو ل هایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمو نها را خریدند. البته از آن به بعد دیگر کسی نه مرد تاجر را دید و نه شاگردش را و تنها روستایی ها ماندند و یک دنیا میمون!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.